خیلی دوست دارم اینجا بنویسم ، اما احساس می کنم حرفهام دیگه خیلی خصوصی شده ! اعتقادات و باورهام به قدری تغییر کرده که احتمال میدم برای اطرافیانم دیگه به هیچ وجه قابل درک نباشه. البته با نوشتن خداحافظی نکردم ، توی یه سالنامه ء قدیمی گهگداری می نویسم .
شاید دوباره همه چیز عوض بشه ...
گاه می اندیشم به فاصله هایی که جلوی چشمانم زیاد می شوند و فاصله هایی که دور از چشمانم کوتاه میشوند و چقدر این دور و نزدیک شدن ها برایم قابل درک شده اند. یادش به خیر روزهایی که روبه روی هم مینشستیم و به قول معروف همهء جیک و پیک امان را به هم می گفتیم، چقدر روز شماری کرده بودم که دوباره آن روزها تکرار بشوند! تا اینکه آن روز آمد ، روبروی هم نشستیم ، باز مثل دو تا محرم راز ، اما حرفی برای گفتن نبود ، یعنی بود ولی دفن شده بود ... نمی دانم کجا ، نمی دانم چرا ؟! شاید فقط چون نمی خواستیم از درد بگوییم، شاید هم همراه دردهایمان ،فاصله زیاد شده بود ...
دو سه هفته ای می شود توی لاک خودم پیچیده ام ، بهار امسال انگار از آسمان حادثه می بارید. طاقتم تمام شد ، گلوله شدم توی خودم ، حالا روزگار مهربانتر شده است ، اما دیگر فاصله ای کوتاه نمی شود ، می نشینم کنج اتاق ، روی صندلی پارک، توی کتابخانه ، داخل کافه، روبروی کلی دوست و آشنای چندین و چندین ساله ، کنار دوستان جدید ... و خیره می شوم به فاصله هایی که زیاد میشوند ، البته بیشتر به این می ماند که آنها سر جایشان ایستاده اند و من دور میشوم ، با روح خسته ام که این روزها نرم و آرام به دوش می کشم، مثل کودک بیماری که نیاز به مراقبت دارد، و فقط منم که میدانم او تب دارد. نه اصلا شکایتی ندارم ، همینکه باران حادثه آرامتر می بارد کافیست تا شکرگزار باشم.
زردآلوها رسیده اند ، آنهایی که از زمین دورترند آنقدر بر درخت می مانند تا خودشان خوراک زمین شوند. آلو سیاه ها هنوز کالند، فکر می کنم وقتی که برسند تازه ۴ ماهی هم باید بگذرد تا خاله بشوم ! قند توی دلم آب میشود ، حس غریبیست ! هر بار که یادم می افتد کلی می روم توی خیالات ... شاخه های دلم شکوفه میزنند ، پوست تنم به وجد می آید ،خون میدود زیر گونه هایم، انگار این منم که دارم متولد می شوم !
چقدر دلم برای وبلاگ نوشتن تنگ شده بود ، گمان نمی کنم کسی هم دیگر این طرفها بیاید ، خوبتر ... چند باری که بنویسم سبکتر می شوم و این عالیست ...
می خواهم از نو شروع کنم، شاید هفته ای دو سه بار از نو متولد می شوم این روزها !
دلتنگ شده ام برای خیلی چیزها ، زمان آن هم خواهد رسید که دلتنگیهایم مرهمی گذاشته شود بی شک ، برای همین خیلی فکرشان را نمی کنم ، حتی اگر آن دلتنگی آغوش سولماز باشد که از میان خنده های شادمان ناگزیر می شود ...
فردا تولد نادی است ، تولد من نیز هم ...
تولدمان مبارک
امروز که روز خوبی است سارا به تو سلام میکند ....
صبح که آفتابی بود، سارا به تو نگاه کرد ... به آسمانت که آبی بود و به کوههای بلندت که کلاهی از ابر بر سر داشتند ....
امروز سارا دانست آنچه را باید میدانست ....
امروز که روز خوبی است سارا از تو سپاسگذار است ....
نه بسته ام به کس دل
نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج
رها رها رها من ...
خیلی هوس کردم باهات حرف بزنم ، البته نمی دونم دقیقا می خوام چی بهت بگم چی نگنم ! همینکه تو داری گوش میدی کافیه ...
یه چیزی ته دلم هست که هروقت یه اتفاقی مثل اتفاق صبحی می افته بهم میگه که یه خیریتی در پیشه و این حس باعث میشه تو اوج ناراحتی احساس تنهایی نکنم ، نمی دونم چرا ، نمی دونم چطور این اتفاقها اینقدر حساب شده پیش می آد ، که من هیچوقت قادر به پیش بینی نیستم ، وقتی یه برگ از آینده رو برام رو میکنی باورش غیرممکنه که تو نمی خواستی رازت رو بشه ... شاید باید می دونستم تا امیدوارتر بشم ، مطمئن شم راهی که میرم درسته و به نتیجه میرسه و از همه مهمتر تو باهامی ! در عین حال بدونم وقتش میرسه ، مثل هر آدم دیگه ای و اینکه مجبور نیستم گیجی بخورم ، تو یکی از بهترین دوستهات رو برام میفرستی و اون راهی رو که تو برام پسندیدی و فقط به همین دلیل بهترین راه ممکنه ، بهم نشون میده .
اینکه تو صدام رو میشنوی ، خنده هام رو میبینی و از گریه هام خبر داری برام بی نهایت خوش آینده ، هرچند قبلا هم میدونستم اما یادآوری اون از زبون خودت یه چیز دیگست ... حالا که اینقدر مهربونی و اینقدر قدرت و ثروت و رحمت داری من از همهء خوبی هات خیلی خیلی زیاد می خوام ، هم برای خودم هم برای همهء دوستهام ، بخصوص دوستهای نازنین همکارم ، همونایی که با هم تلاش کردیم ، سختی کشیدیم ، از روزهای خوشی که بهمون دادی لذت بردیم و در کنار هم چیزهایی رو که تو برامون دونستنشون رو لازم میدونستی یاد گرفتیم و فهمیدیم خدای هرکسی تو دل خودشه ، نه تو کتابهای جور واجور یا رو زبون آدمهای خوش صحبت و دونستیم که تو هر وقت هرجا هرکی رو که دلت بخواد تا هر جایی که مطلوبت باشه بالا میبری و این اصلا به هیچ خصوصیتی از ظاهر و باطن اون فرد ربطی نداره و تنها نتیجهء خاص خواست توست . اونقدر چیزهای زیادی یاد گرفتیم و اونقدر از زیبایی های تو به ما آشکار شد که دلمون نمی آد این سفر تموم شه ، اما باز معتقدم هنوزه هنوزه بهترین دعا اینه که : " خدایا هرچی تو صلاح میدونی ، فقط به من کمک کن این رو درک کنم و اگر سختی ای داره از عهده اش به خوبی بر بیام . آمین یا رب العالمین ."
امروز احتمالاً دوباره اون دوست دانشمندمون رو میبینم، و مثل همیشه دلتنگی تو مثل یه زخم کهنه تازه میشه. خودم هم نمیدونم چرا، اما نتونستم بهت زنگ بزنم و بگم حس ترس غریبی که اون نیمه شب غافلگیر کننده بهم دست داده بود چقدر برام آزار دهنده بود، به چه سختی خودم رو قانع کردم با گوشه کنایه های داداش جدید کنار بیام و دربارهء حرفهای رمانتیک اون نیمه شب بارونی قضاوت نکنم. دوست داشتم فرصتی پیش میومد تا دربارهء دزد آرزوهام باهات صحبت میکردم، کسی که همهء تلاشش اینه که با اعداد و ارقام و حساب و کتاب ایمانم رو ازم بگیره، چطور میتونم بهش بفهمونم این اعتقاد تازه چقدر زندگی منو دگرگون کرده و چقدر شور زندگی رو در من بالا برده، شاید هیچوقت درک نکنه، اما من از صمیم قلب حاضرم اعتراف کنم برای رسیدن به اینجایی که الان هستم حاضر بودم بهایی خیلی بیشتر بپردازم. خیلی زود به یه بهونه ای دوباره صدای گرمت رو میشنوم، شاید همین امشب. J
زیادی سرحالم امروز ! سنگ هم از آسمان ببارد ککم نمیگزد. حس فوق العاده ایست، گاهی به تو فکر میکنم مثل یک رمان دوست داشنتی، گاهی به کار مثل یک روزمرگی، گاهی هم دلتنگ میشوم برای کودکم که هنوز نمیدانم دختر است یا پسر ! اما بیشتر از همه به ریشه هایم فکر می کنم، که چطور از زیر این خاک مقدس بکشم بیرون و بکارم توی باد ؟! به اینکه برای خداحافظی فرصت چندانی ندارم، و خیلی زود قرار است از اول اول شروع کنم، همانجا که تنهایی زودتر از هر حادثه ای به سراغ آدم میاید و تا دل بکند و شر کم بشود خدا میداند چقدر طول بکشد، بدتر از همه این است که قبل از همهء این کارها اول باید از تو ناامید بشوم، از تو که هنوزه هنوزه زودتر از هر کس دیگری مرا توی جمعیت پیدا میکنی و سر تکان میدهی، یا از او که همیشه می آید تا سلام بکند و دست بدهد و خداحافظی بکند و دست بدهد.
هدی میگوید : " تا شهریور صبر کن که عروسی من باشی J " توی دلم فکر میکنم، خدا رو شکر برای تا شهریورش بهانه ای جور شد ! بقیه اش را چطور بمانم ؟
هوس کرده ام کنار سولماز و آرمیتا بنشینم روی صخره های رو به دریا و اردوان بخواند : " وقتی میای صدای پات، از همه جاده ها میاد، انگار نه از یه شهر دور ... "
یا مثل آن روزها عینک آفتابی بزنم و خیابان ولیعصر را از ونک تا تجریش پیاده آنقدر بروم بالا و بیایم پایین تا از پا بیفتم.
یا بلند داداشی را توی راهرو دانشکده صدا بزنم و تا داداشی برگشت فرنوش سرم را بگیرد توی بقلش.
کاش بشود آنجا که رفتم بنشینم توی رستوران و منو را که باز میکنم نوشته باشد : قهوهء تلخ کافه نادری، جوجه کباب گلاب دره، پیتزای بوفالو، کباب ترکی نشاط، بستنی مخلوط سید مهدی، کباب کوبیدهء ریحان و سوسیس نصفهء صمد ...
چقدر احمقانه است آدم اسیر خاطرات بشود، همه شان را تا میکنم مثل نامه هایی که سال اول به دایی و عسل مینوشتیم می گذارم یک گوشه، خیلی خشن و بی رحمانه به نظر میرسد احتمالاً، ولی به قول امیرحسین وقتی آدم بخواهد بجای حل مساله صورت مساله را پاک کند چارهء دیگری جز این ندارد.
تا ماکارونی سرد نشده بروم، یادم باشد : " زیادی سرحالم امروز ! سنگ هم از آسمان ببارد ککم نمیگزد ... "
"خداوندِ سرنوشت تو را با خود به جایی می برد که تصورش را هم نمی توانی بکنی."
چشمهایم را میبندم، فاصله خیلی زیاد است، اما نه ! ، دلم میخواهد حالا که چنین جسارتی پیدا کرده ام با چشمهای باز شیرجه بروم توی اقیانوس ! کافیست قدری بیشتر خم بشوم ... و اااااااااوووووووووه، چه نسیم خنکی، چه منظرهء بی نظیری، سبکی سبکی، پرواز پرواز ... و یکبارهء همه تنم را آب در آغوش میکشد ... و خیلی زود یک لحظه درنگ در عمق نمیدانم چند که در آن سنگینی آب آخرین حباب حیات را از ششهایم به زور بیرون می کشد، منم و چند ثانیه ای خارج از محدودهء هستی، غوطه ور درون برزخ میان "بودن" و "نبودن". هزاران چهرهء آشنا جلوی چشمهایم ظاهر میشوند، هزاران کلمه با صداهایی آشنا در گوشم میپیچند، گیج میشوم، قدرت هرگونه مقاومتی را از دست داده ام، آب تنم را با فشار هل می دهد به سوی زندگی، و خورشد نزدیک و نزدیکتر میشود، خورشید و همهء مرغان دریایی پر سر و صدای دور و برش ... سینه ام پر میشود از عطر ماسهء نمناک، نمک و جلبک دریایی، گرمای نوازشگری روی پوست تنم میدود ، تپشهای "شور زندگی" درون رگهای تنم دوباره جریان می یابد ...
چه بگویم به تو ؟
فقط ممنون که "هستم".