شاه کلید طلایی

نوشتن وبلاگ مثل فریاد زدن توی بیابان میماند. هیچکس صدایت را نمی شنود اما تو سبک میشوی ، انگار سنگ بزرگ سکوت را از روی سینه ات برداشته باشند. نوشتن مثل پر و بال پرواز است ، آزاد و رها توی همان آسمانی که همیشه دلت خواسته. تا ننویسی کسی نمیفهمد چه می خواهی بنویسی و وقتی نوشتی هم دیگر برای حبس اندیشه ات خیلی دیر شده.

جنگ که می شود دستهای آدم را میبندند ، چشمها را کور می کنند ، بر دهان ها مهر خاموشی میزنند ، و گوشها را باز می گذارند تا فریادها و دردها را بشنوی ، ناهنجارها را بشنوی و از اینکه نمیتوانی دلت را خالی کنی زجر بکشی ، اما افسار عشق و کینه همواره دست خود توست . هیچ بندی نیست که اسیرش کنند ، هیچ تیغی نیست که گلویش ببرند ، گوش احساس هرچه را نخواهد نمی شنود ، هرچه را نخواهد نمی بیند، هرجا که بخواهد میرود ، توی هر دلی که بخواهد جا باز میکند. احساس آنقدر آزاد است که میتوانی دمش را بگیری و تا عرش خدا پرواز کنی . میتوانی توی آغوش خدا خودت را گم کنی و برسی به همان شاه کلید طلایی که هر در بسته ای را می گشاید.

انتهای احساس همان انتهای بینهایت به توان بینهایت است ، همان ناکجا آبادی که هیچ جسم و ذهن بشری ای به آن راه ندارد. انتهای همهء احساسات پاک و ناب خدا شاد ایستاده است و وقتی به خدا رسیدی دیگر تنها ذات بی همتای اوست که مدام تکرار میشود ...

۱۳۸۳/۱۰/۲۰

یک نفر می خواهد که بمانم. نه چون ماندن مرا شاد میکند ، چون ماندن من او را شاد میکند . من هم خیلی وقتها دلم خواسته «یکی» بماند ، اما خیلی اصرار نکردم ، چون اگر ماندن او را شاد نکند مرا هم نمیتواند شاد کند ...
هنوزه هنوزه وقتی دایی زنگ میزند دردهای پنهانش  دلم را به درد می آورد. آدمهای صبور «چرا؟» نمی گویند . نه ، مثل آن زن تنهای آوارهء بمی «چرا؟» نمی گویند ....

۸۳/۱۰/۱۴

پشت پنجره انبوهی از شاخه های برهنهء زردآلو و یک آسمان مرطوب و گرفته. گنجشکها به وجد آمده اند ، دل من نیز هم. هنوز توی ذهنم آن ببر هندی زیبا را دنبال میکنم که لابلای علفها راه می رود. چقدر دلم میخواهد هندوستان را ببینم و اصلاً همهء کوه ها و دشتهای زمین را ! دلم میخواهد بدانم یک شاخه پر از طوطی سبز چه شکلی دارد ، یا وقتی یک گلهء بزرگ فیل از وسط دشت وسیعی عبور میکنند چه حسی به آدم دست می دهد ... دوست دارم بدانم توی یک روستای دور افتاده از کشوری که به ندرت نامش را می شنویم آدمها چطور زندگی میکنند. آیا آنها هم مثل ترکهای قونیه برایشان یک غریبه جالب است ؟ این « دوست دارم بدانم » ها دارد دیوانه ام میکند . کاش زودتر سفر کنم ...

۸۳/۱۰/۱۲

دلم می خواهد بنویسم و بنویسم و بنویسم ، و همینطور که می نویسم آویز دعا را توی مشتم بگیرم و فکر کنم به همهء آن روزهای قشنگ . به درد و دلم با مولانا ، به نگاه های تو و بی تابی های او  ... خدا می داند چه عطشی پیدا کرده ام برای گشت زدن توی دنیا و سرک کشیدن به شهرهای غریب . دلم سفر می خواهد . سفرهای بلند ، سفرهای پر رمز و راز . آنقدر تشنهء دانستنم که توان گفتنم نیست . دنبال چیزی میگردم ماوراء این کتابها و جزوه های کهنه. رازی که میان دلها پنهان است ..... دلم نوشتن می خواهد.