نوشتن وبلاگ مثل فریاد زدن توی بیابان میماند. هیچکس صدایت را نمی شنود اما تو سبک میشوی ، انگار سنگ بزرگ سکوت را از روی سینه ات برداشته باشند. نوشتن مثل پر و بال پرواز است ، آزاد و رها توی همان آسمانی که همیشه دلت خواسته. تا ننویسی کسی نمیفهمد چه می خواهی بنویسی و وقتی نوشتی هم دیگر برای حبس اندیشه ات خیلی دیر شده.
جنگ که می شود دستهای آدم را میبندند ، چشمها را کور می کنند ، بر دهان ها مهر خاموشی میزنند ، و گوشها را باز می گذارند تا فریادها و دردها را بشنوی ، ناهنجارها را بشنوی و از اینکه نمیتوانی دلت را خالی کنی زجر بکشی ، اما افسار عشق و کینه همواره دست خود توست . هیچ بندی نیست که اسیرش کنند ، هیچ تیغی نیست که گلویش ببرند ، گوش احساس هرچه را نخواهد نمی شنود ، هرچه را نخواهد نمی بیند، هرجا که بخواهد میرود ، توی هر دلی که بخواهد جا باز میکند. احساس آنقدر آزاد است که میتوانی دمش را بگیری و تا عرش خدا پرواز کنی . میتوانی توی آغوش خدا خودت را گم کنی و برسی به همان شاه کلید طلایی که هر در بسته ای را می گشاید.
انتهای احساس همان انتهای بینهایت به توان بینهایت است ، همان ناکجا آبادی که هیچ جسم و ذهن بشری ای به آن راه ندارد. انتهای همهء احساسات پاک و ناب خدا شاد ایستاده است و وقتی به خدا رسیدی دیگر تنها ذات بی همتای اوست که مدام تکرار میشود ...