چشمهای "ف" گرد شد تا مرا میان سرخی ای چنان تند پیچیده دید ، چشمهای "ر" نیز ، "م" و "ع" و همه آنها که مرا فردای آنروز بعضاً تصادفی دیده بودند . توی دلم شکوفه ای صورتی دمیده بود ، از همان شکوفه ها که می گفتی مخصوص آن خاک مرطوب است ، هر لحظه از فرصت با تو بودن برایم غنیمت بود . کسی دستهایم را می بست ، چشمهایم را ، و پاهایم را ، و من واضحاً می دیدم کسی دلش می خواهد فاصله مان زیاد شود. چشمهای تو دلتنگی مرا میان سیاهی شب میدید و زمزمه های عاشقانه ام را می شنید ، خوابی که گریخته بود ، دردی که بی درمان رها شده بود و به اندازهء فاصله مان کش می آمد. چراغها می آمدند و میرفتند ، کوهها جمع میشدند در نقطهء بینهایت پشت سر . چقدر حرف عاشقانه میان دلم جا مانده است ، چگونه فرصتی را جستجو کنم که تو را در بر بگیرد ، لحظاتی را که به چشمهای تو تمام شود ، و هوایی را که آخرین بار صدای تو در آن طنین اندازد ؟ وسوسه های آن روزها به دلم می افتد ، نگاه های بی قرار "ج" و عشق مغرور "ب" . چقدر هوس کرده ام هیجان شور دلم را برای سولماز بگویم ، برای نادی و سمیرا . برای همهء 5 ستاره هایی که مدتی است پشت ابرها نهان شده اند ...
یک دریچهء نو و تازه ، یک زندگی جدید ، آدمهای متفاوت ، احساس های ناشناخته ، هیجان هیجان هیجان ...
فکر میکنم به تو ، که هنوزه هنوزه نوشته هایت را دوست دارم . به تو که همیشه صمیمی ترینی ، چون من اینطور می خواهم . فکر میکنم به تو و سعی میکنم خودم را قانع کنم که تو "پ" را خبر نکرده ای ، که جزئیات رابطهء خصوصی من با "س" را تو به "پ" نگفته ای ، سعی میکنم خودم را قانع کنم ، "ا" از همه چیز خبر ندارد. نه ، نه اینکه بخواهم چشمهایم را ببندم ، فقط میخواهم دوستت داشته باشم ، هرچند هیچوقت نخواهی فهمید ...
چرا هر وقت نو میشوم ، آدمهای اطرافم زود گیج و پراکنده میشوند ، هیچوقت نفهمیدم ، شاید حق با "ر" بود ! آنشب که توی اتوبان اسیر ترافیک شده بودیم ، خیلی حرف برای گفتن داشتیم ، هنوزه هنوزه هم همینطور است ، چه کسی فکرش را میکرد ؟! برایم عزیز است ، مثل "ع.ر" مثل "م" مثل "ش" مثل "ع" مثل خیلی های دیگر ...
خانهء کوچکی داشتند ، خیلی کوچک ! اولش که وارد شدم فکر نمیکردم اصلاً همچین خانه هایی هم وجود داشته باشد ! "آ.م" مهربان بود ، ساده پوشیده بود و ساده فکر میکرد ، دنیا هم به او ساده می گرفت ، خیلی ساده ! وقتی روبوسی کردیم و جدا شدیم آنقدر هیجان داشتم که شاید اگر یک دایناسور وسط خیابان میدیدم اینقدر هیجان زده نمی شدم ! خدا میداند چقدر دیدم این روزها عوض شده است ، چقدر شناخت پیدا کرده ام ، چقدر بزرگتر شده ام ! هر روز به خودم می گویم : "واقعاً ارزشش را داشت ، خدایا شکر ."
"م" میگوید : " لاغر شده ای ... " خنده ام میگیرد ، توی دلم فکر میکنم چه خوب ، قدری از نادانی ام کم شده است !
دلم برایت تنگ شده است ، دوست داشتم میدیدمت ، جایی غیر از آن کافی شاپ لعنتی ! دلم می خواست با تو حرف میزدم ، دربارهء همه چیز ، جنس دلتنگیم ، دیوانگی خنده هایم ، و حتی کار تازه ام ، که سبز میدانمش ، رنگ روییدن ... اما نه ، تو نه ، دلم نمی آید کسی آن حرفهای زننده را از روی حسادت به تو بزند ، دلم نمی خواهد دیگر جرات دلتنگ شدن پیدا نکنم ...
مملو از احساسات تازه ای شده ام که خودم هم درست نمی دانم از کجا آمده اند. انگار تازه متولد شده باشم ، شور ، شادی ، اضطراب ، تلاش ، دویدن و دویدن و دویدن ... این کار تازه است ، روابط تازه ای شکل گرفته اند ، تلاش و کوششم شکل تازه ای پیدا کرده ، افکارم ، اندیشه هایم ، نگاهم . نمیدانم چطور بگویم ، پر و بال پیدا کرده ام پرواز کنم ، آنسوی ابرها مبهم است ، فکر میکنم از اینجا که هستم که بدتر نمیشود ، اما پریدن دل و جرات می خواهد ، زمینی ها خاک را چسبیده اند و میگویند ، اشتباه نکن خبری نیست آنجا ، اما آنها که پریده اند هرگز برنگشته اند ، چه کسی میداند ، شاید توی آسمان ، پشت ابرها ، زندگی خیلی خیلی بهتری دارند ؟! آفتاب روی پوستم سر میخورد ، آسمان بلند است ، آسمان آبی است ، آسمان استوار است ، دست گرم خدا را روی شانه هایم احساس میکنم ، توی دلم میگویم : "خدا را شکر که تو همه جا هستی." ، چشمهایم را میبندم ، چقدر سفر اغوا کننده است ، دل کندن و رها شده ، در صندوق ناشناخته ها را گشودن ، تازه شدن تازه شدن تازه شدن ... نفس عمیقی میکشم ، چشمهایم را رو به آسمان می گشایم ، ستاره ای از پشت ابرها چشمک میزند ، توی دلم میگویم : "خدایا کنارم باش ، تو باش ، تو باش ، تو باش ..." لحظه ای بعد معلق میشوم میان زمین و آسمان ، اوج و فرود ، اوج و فرود ، اوج و اوج و اوج .... چقدر به ابرها نزدیک شده ام ، چه هیجانی دارد اینهمه رنگ تازه میان زندگیم ، حال دیگر یکی از همه نیستم ، یکی از بعضی ها هستم ، چقدر خوب ، چقدر عالی ، خدایا شکر ، خدایا شکر ...