زیادی سرحالم امروز ! سنگ هم از آسمان ببارد ککم نمیگزد. حس فوق العاده ایست، گاهی به تو فکر میکنم مثل یک رمان دوست داشنتی، گاهی به کار مثل یک روزمرگی، گاهی هم دلتنگ میشوم برای کودکم که هنوز نمیدانم دختر است یا پسر ! اما بیشتر از همه به ریشه هایم فکر می کنم، که چطور از زیر این خاک مقدس بکشم بیرون و بکارم توی باد ؟! به اینکه برای خداحافظی فرصت چندانی ندارم، و خیلی زود قرار است از اول اول شروع کنم، همانجا که تنهایی زودتر از هر حادثه ای به سراغ آدم میاید و تا دل بکند و شر کم بشود خدا میداند چقدر طول بکشد، بدتر از همه این است که قبل از همهء این کارها اول باید از تو ناامید بشوم، از تو که هنوزه هنوزه زودتر از هر کس دیگری مرا توی جمعیت پیدا میکنی و سر تکان میدهی، یا از او که همیشه می آید تا سلام بکند و دست بدهد و خداحافظی بکند و دست بدهد.

هدی میگوید : " تا شهریور صبر کن که عروسی من باشی J " توی دلم فکر میکنم، خدا رو شکر برای تا شهریورش بهانه ای جور شد ! بقیه اش را چطور بمانم ؟

هوس کرده ام کنار سولماز و آرمیتا بنشینم روی صخره های رو به دریا و اردوان بخواند : " وقتی میای صدای پات، از همه جاده ها میاد، انگار نه از یه شهر دور ... "

یا مثل آن روزها عینک آفتابی بزنم و خیابان ولیعصر را از ونک تا تجریش پیاده آنقدر بروم بالا و بیایم پایین تا از پا بیفتم. 

یا بلند داداشی را توی راهرو دانشکده صدا بزنم و تا داداشی برگشت فرنوش سرم را بگیرد توی بقلش.

کاش بشود آنجا که رفتم بنشینم توی رستوران و منو را که باز میکنم نوشته باشد : قهوهء تلخ کافه نادری، جوجه کباب گلاب دره، پیتزای بوفالو، کباب ترکی نشاط، بستنی مخلوط سید مهدی، کباب کوبیدهء ریحان و سوسیس نصفهء صمد ...

چقدر احمقانه است آدم اسیر خاطرات بشود، همه شان را تا میکنم مثل نامه هایی که سال اول به دایی و عسل مینوشتیم می گذارم یک گوشه، خیلی خشن و بی رحمانه به نظر میرسد احتمالاً، ولی به قول امیرحسین وقتی آدم بخواهد بجای حل مساله صورت مساله را پاک کند چارهء دیگری جز این ندارد.

تا ماکارونی سرد نشده بروم، یادم باشد : " زیادی سرحالم امروز ! سنگ هم از آسمان ببارد ککم نمیگزد ... "

"خداوندِ سرنوشت تو را با خود به جایی می برد که تصورش را هم نمی توانی بکنی."

 

چشمهایم را میبندم، فاصله خیلی زیاد است، اما نه ! ، دلم میخواهد حالا که چنین جسارتی پیدا کرده ام با چشمهای باز شیرجه بروم توی اقیانوس ! کافیست قدری بیشتر خم بشوم ... و اااااااااوووووووووه، چه نسیم خنکی، چه منظرهء بی نظیری، سبکی سبکی، پرواز پرواز ... و یکبارهء همه تنم را آب در آغوش میکشد ... و خیلی زود یک لحظه درنگ در عمق نمیدانم چند که در آن سنگینی آب آخرین حباب حیات را از ششهایم به زور بیرون می کشد، منم و چند ثانیه ای خارج از محدودهء هستی، غوطه ور درون برزخ میان "بودن" و "نبودن". هزاران چهرهء آشنا جلوی چشمهایم ظاهر میشوند، هزاران کلمه با صداهایی آشنا در گوشم میپیچند، گیج میشوم، قدرت هرگونه مقاومتی را از دست داده ام، آب تنم را با فشار هل می دهد به سوی زندگی، و خورشد نزدیک و نزدیکتر میشود، خورشید و همهء مرغان دریایی پر سر و صدای دور و برش ... سینه ام پر میشود از عطر ماسهء نمناک، نمک و جلبک دریایی، گرمای نوازشگری  روی پوست تنم میدود ، تپشهای "شور زندگی" درون رگهای تنم دوباره جریان می یابد ...

چه بگویم به تو ؟

فقط ممنون که "هستم".

" تلاش من و تو چه فایده ای دارد وقتی خدا بخواهد حادثه ای واقع شود. "

 

خواهش میکنم سرعتت را کم کن ... لیوان آب را سر میکشم ، حیف شد یادم رفت جای ماتیکم را از لبه اش پاک کنم ، نمیدانم آنقدر دقیق هستی که حواست باشد ؟

 

گاهی فکر میکنم دختر خواهد بود یا پسر، از همین حالا فکر حساب کتابهایش هستم ، یادم باشد همه را یادداشت کنم. حتی روی سنش هم نظر خواصی ندارم، همهء اینها را سپرده ام به خدا. فقط کاش زودتر ببینمش.

 

از اولش هم میدانستم بهانه ای بود تا صحبتی بکنیم. خیلی خسته بودم، متاسفم. دلم گاهی واقعاً تنگ میشود، برای تو و همهء آنها. سعی میکنم فرصتها را از دست ندهم. باید انرژی بیشتری ذخیره کنم. صحبت انرژی که میشود یاد آنشب می افتم : " وای شما چقدر عوض شده اید ؟ " – " چطوری شدم ؟ " توی دلم میگویم : (خیلی خوش تیپ!!) – "نمیدانم شاید موهایتان بلندتر شده است ." !!!!!!!!!!!!!!!!!! J  

 

 

چه هیجانی دارد وقتی اسم تو از دهان داداش بزرگ در می رود ، حس خوبی بهم دست میدهد وقتی کارم را پیگیری میکنی ، البته قرار است من ندانم ها  ، آخر من قُد و چموشم ، آدمها برایم مهم نیستند و این احتمالا یک بیماری ارثی است ! ممکن است پر رو بشوم اگر بفهمم تو هم مرا دوست داری ، کار خوبی میکنی ، البته مدتهاست که دارم روی خودم کار میکنم تا گیر زندگیم را در بیاورم و الان دقیقاً 24 ساعت است که قدری عوض شده ام ، خودت بهتر میدانی چرا J و خوشبختانه خوب بلدم  " عاشق بشوم " ! این یکی را نمیتوانی انکار کنی ، آن گلهای بنفشی که توی بچگی از خانهء همسایه میچیدیم و دوان دوان به خانه میرساندیم تا قبل از پرپر شدن به دست مامان برسانیم حالا برایم یادآور خاطرهء بسیار رمانتیک تری است !!!

داداش بزرگ می گوید : " اینقدر قضاوت نکن ."

کار سختی است ، امیدوارم اشتباه نکنم ، این یکی عکس "نه" شنیدن دلم را خواهد شکست ... منتظرم ببینمت ، و باز چشمهایت را بخوانم و قضاوت کنم قضاوت قضاوت قضاوت و تا صبح توی خودم بلولم که فلان جا منظورش چه بود ، فلانی چرا اینطور حرف زد ، نکند دربارهء من این فکر را کنند یا از دلم سر در بیاورند ، شایدم ....

خدا میداند دل توی دلم نیست ، میدانی چند روز است ندیدمت ؟ ، کافیست یه کوچولو صبر داشته باشم . این هفته اتفاقی افتاد که بهم ثابت شد " عشق فراموش نمی شود ، تنها شکل عوض میکند . " خیلی خوب است مگر نه ؟ J

 





خدایا واقعاً متشکرم که اینقدر دوستم داری ...







چیزی هست که مرا و تو را بی انتظار به یک طرح رنگ میزند ،

مرا و او را به یک رنگ ،

مرا و آنها را به یک اندیشه ،

همان حس نیرومندی که فراتر از یادآوری یک خاطره دور ،

یا یک عکس یادگاری دست جمعی ،

تمامی انرژی یک پیوند دوباره را به دستهایمان می بخشد ،

همان که سرآغاز دودلی است ،

جرات دل به دریا زدن ،

و پر و بال سفر کردن ...