دلم می خواهد فریاد بزنم ، درست وسط حرفهایت . از باز کردن کلاف پر گره افکارت خسته شده ام . می دانم آخرش همیشه به یک < بی خیال ... > اکتفا میکنم  ، نفرت انگیز است ...
.
.
.
سیما میگوید : < غیبت نکنید ، مشاوره باید کنترل شده باشد ... >
.
.
.
فریاد زدم  ... بالاخره فریاد زدم .
اما میترسم برگردم جوابت را بخوانم . چقدر طول کشید .........
گیج شده ای ، نه ؟ باز نفهمیدی ... باز داد زدم و نشنیدی .....
نه ، زنگ هم نزن . تمامش کن ... همین امروز ، همین الان .
باور کن دیگر نمیتوانم ادامه بدهم.
خسته تر از آنم که دلداریت بدهم.
فقط خداحافظ.

ورونیکا فلوت می نوازد و من چهرهء امروز خودمان را به خاطر می آورم که خندان است و تلخ . روبروی هم نشسته ایم ، نزدیکتر از همیشه اما من از فاصلهء  دیگری حرف میزنم که هیچوقت کوتاه نشد " باور کن خواستم ! اما نشد ...". حرفهای من برایت بوی غربت می دهد ، ولی باز تو سر تکان می دهی و سعی میکنی غذای خامی که برایت پخته ام به زور هضم کنی ... عطر مریم تازه ، نور کم ، طعم ترش پرتغال ، خلوت خلوت خلوت .... فکر میکنم کاش میتوانستم دست تو را گرم بفشارم ، کاش میتوانستم تو را در آغوش بگیرم و در گوشت زمزمه کنم ، میتوانم ، من هم میتوانم .... اندوه سیاهی دلم را پر می کند ، هیچوقت خودم را اینقدر ناتوان حس نکرده بودم ، دستهای سردم را فرو میبرم میان رانهای نیمه گرمم  ، حرفهایت تنم را آهسته آهسته ذوب میکند ، سرم گیج است ، سر تو گیج تر ، چقدر همه چیز میتوانست بهتر باشد ... فکر میکنم به نسکافهء فراموشی هتل لاله ، به چشمهای منتظر "ج" ، به انگشتر "ف" ، به مه خاکستری "ع" ، به دستهای گرم و بزرگ "ه"  ... به "ب" که مامان دیشب گفت " سنش زیاد بود ردش کردیم ... " .... چقدر دوستش داشتم .... دلم اشک می خواست ، اما نیامد ... سنگ شده بودم .... سنگ ...

به او قول داده ام یک روز شنوندهء حرفهایش باشم . به او قول داده ام یک روز جواب چهار سال حرفهای نزده اش را بدهم. و درون خودم شب و روز می لولم که چه بگویم ؟! چه بگویم ؟! چه بگویم را چطور بگویم ؟! ....

 

ای آزرده مرد !

مانده ای بس در پس بیراهه مشتاقِ نگاهِ سنگ

در اشاره های گرم آفتاب و رنگ !

در زبان بوته و تصویر مانده !

خط هر سودا خطا خوانده !

با کدامین مژده ، رویا گرم می داری ؟

خشکسار اشتیاقت را نهال وعده می کاری ؟

رو سرودت را به مهرِ آبها بسپار ،

اینجا همزبانی نیست .

قصهء پاک نوازش را به دست خوابها بسپار !

اینجا مهربانی نیست .

 

" یدالله رویایی "

۸۳/۱۱/۲۱

از آینه خجالت می کشم ، روم نمیشه چشمهای خیسم رو توش نگاه کنم . از تب و تاب خجالت می کشم ، روم نمیشه حرفهای خیسم رو توش بنویسم. هیچکس نمیتونه بفهمه قلب ورم کردهء من چقدر تنهاست. چرا همه فکر میکنند کسی که می خنده درد نداره ؟! چقدر سخته بفهمی اون حس نیرومندی که زندگی رو بهت برگردونده همه اش دروغ بوده . نمی دونم چکار باید بکنم ، واقعاً نمی دونم ؟! دلم یه خوشبختی ناب میخواد ، یه احساس بدون درد ، یه حقیقت موندگار ...

 

توی دلم پر از حرف است ، حرفهایی که فقط می خواهم به تو بزنم ، به تو که برایم توی خواب شعر می خواندی و آنقدر احساست ناب بود که تا عمق ذرات جانم نفوذ میکرد و من بی اختیار اشک می ریختم . خوب یادم است ...... دلم می خواهد باز تو را خواب ببینم و تو آن شعر را برایم بخوانی ، و آنقدر تو را خواب ببینم و شعرت را بشنوم تا جمله جملهء آن را از بر شوم . شعری که مال من است . مال خودِ خودِ من . یکی شعر عاشقانهء راستِ راست ...