-
[ بدون عنوان ]
جمعه 23 تیرماه سال 1385 21:12
خیلی دوست دارم اینجا بنویسم ، اما احساس می کنم حرفهام دیگه خیلی خصوصی شده ! اعتقادات و باورهام به قدری تغییر کرده که احتمال میدم برای اطرافیانم دیگه به هیچ وجه قابل درک نباشه. البته با نوشتن خداحافظی نکردم ، توی یه سالنامه ء قدیمی گهگداری می نویسم . شاید دوباره همه چیز عوض بشه ...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 24 خردادماه سال 1385 01:57
گاه می اندیشم به فاصله هایی که جلوی چشمانم زیاد می شوند و فاصله هایی که دور از چشمانم کوتاه میشوند و چقدر این دور و نزدیک شدن ها برایم قابل درک شده اند. یادش به خیر روزهایی که روبه روی هم مینشستیم و به قول معروف همهء جیک و پیک امان را به هم می گفتیم، چقدر روز شماری کرده بودم که دوباره آن روزها تکرار بشوند! تا اینکه آن...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 آذرماه سال 1384 16:05
می خواهم از نو شروع کنم، شاید هفته ای دو سه بار از نو متولد می شوم این روزها ! دلتنگ شده ام برای خیلی چیزها ، زمان آن هم خواهد رسید که دلتنگیهایم مرهمی گذاشته شود بی شک ، برای همین خیلی فکرشان را نمی کنم ، حتی اگر آن دلتنگی آغوش سولماز باشد که از میان خنده های شادمان ناگزیر می شود ... فردا تولد نادی است ، تولد من نیز...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 1 آذرماه سال 1384 19:56
امروز که روز خوبی است سارا به تو سلام میکند .... صبح که آفتابی بود، سارا به تو نگاه کرد ... به آسمانت که آبی بود و به کوههای بلندت که کلاهی از ابر بر سر داشتند .... امروز سارا دانست آنچه را باید میدانست .... امروز که روز خوبی است سارا از تو سپاسگذار است ....
-
جاش خیلی خالی بود :(
پنجشنبه 26 آبانماه سال 1384 23:50
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 آبانماه سال 1384 23:28
نه بسته ام به کس دل نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من ... خیلی هوس کردم باهات حرف بزنم ، البته نمی دونم دقیقا می خوام چی بهت بگم چی نگنم ! همینکه تو داری گوش میدی کافیه ... یه چیزی ته دلم هست که هروقت یه اتفاقی مثل اتفاق صبحی می افته بهم میگه که یه خیریتی در پیشه و این حس باعث میشه تو اوج ناراحتی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 آبانماه سال 1384 23:43
حسی هست که <آرام آرام و در انزوا> به سراغم می آید ، روزهایی که دلتنگ سولماز می شوم ، دلتنگ آغوش باز خدا ، دلتنگ قونیه ، مولانا و شب ارس که نزدیک است. حسی که راست را دروغ می کند ، دروغ را راست ، ابهام را حقیقت ، حقیقت را تلخ و تلخی را دلنشین ... حسی که بی اشتهایم می کند به افطار . هنوز گاهی قبل از خواب ، نبضم را...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 خردادماه سال 1384 10:31
امروز احتمالاً دوباره اون دوست دانشمندمون رو میبینم، و مثل همیشه دلتنگی تو مثل یه زخم کهنه تازه میشه. خودم هم نمیدونم چرا، اما نتونستم بهت زنگ بزنم و بگم حس ترس غریبی که اون نیمه شب غافلگیر کننده بهم دست داده بود چقدر برام آزار دهنده بود، به چه سختی خودم رو قانع کردم با گوشه کنایه های داداش جدید کنار بیام و دربارهء...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1384 12:32
زیادی سرحالم امروز ! سنگ هم از آسمان ببارد ککم نمیگزد. حس فوق العاده ایست، گاهی به تو فکر میکنم مثل یک رمان دوست داشنتی، گاهی به کار مثل یک روزمرگی، گاهی هم دلتنگ میشوم برای کودکم که هنوز نمیدانم دختر است یا پسر ! اما بیشتر از همه به ریشه هایم فکر می کنم، که چطور از زیر این خاک مقدس بکشم بیرون و بکارم توی باد ؟! به...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 17 اردیبهشتماه سال 1384 21:28
"خداوندِ سرنوشت تو را با خود به جایی می برد که تصورش را هم نمی توانی بکنی." چشمهایم را میبندم، فاصله خیلی زیاد است، اما نه ! ، دلم میخواهد حالا که چنین جسارتی پیدا کرده ام با چشمهای باز شیرجه بروم توی اقیانوس ! کافیست قدری بیشتر خم بشوم ... و اااااااااوووووووووه، چه نسیم خنکی، چه منظرهء بی نظیری، سبکی سبکی، پرواز...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 9 اردیبهشتماه سال 1384 20:25
" تلاش من و تو چه فایده ای دارد وقتی خدا بخواهد حادثه ای واقع شود. " خواهش میکنم سرعتت را کم کن ... لیوان آب را سر میکشم ، حیف شد یادم رفت جای ماتیکم را از لبه اش پاک کنم ، نمیدانم آنقدر دقیق هستی که حواست باشد ؟ گاهی فکر میکنم دختر خواهد بود یا پسر، از همین حالا فکر حساب کتابهایش هستم ، یادم باشد همه را یادداشت کنم....
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1384 21:09
چه هیجانی دارد وقتی اسم تو از دهان داداش بزرگ در می رود ، حس خوبی بهم دست میدهد وقتی کارم را پیگیری میکنی ، البته قرار است من ندانم ها ، آخر من قُد و چموشم ، آدمها برایم مهم نیستند و این احتمالا یک بیماری ارثی است ! ممکن است پر رو بشوم اگر بفهمم تو هم مرا دوست داری ، کار خوبی میکنی ، البته مدتهاست که دارم روی خودم کار...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1384 20:09
خدایا واقعاً متشکرم که اینقدر دوستم داری ...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 2 اردیبهشتماه سال 1384 11:08
چیزی هست که مرا و تو را بی انتظار به یک طرح رنگ میزند ، مرا و او را به یک رنگ ، مرا و آنها را به یک اندیشه ، همان حس نیرومندی که فراتر از یادآوری یک خاطره دور ، یا یک عکس یادگاری دست جمعی ، تمامی انرژی یک پیوند دوباره را به دستهایمان می بخشد ، همان که سرآغاز دودلی است ، جرات دل به دریا زدن ، و پر و بال سفر کردن ...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 28 فروردینماه سال 1384 19:27
چشمهای "ف" گرد شد تا مرا میان سرخی ای چنان تند پیچیده دید ، چشمهای "ر" نیز ، "م" و "ع" و همه آنها که مرا فردای آنروز بعضاً تصادفی دیده بودند . توی دلم شکوفه ای صورتی دمیده بود ، از همان شکوفه ها که می گفتی مخصوص آن خاک مرطوب است ، هر لحظه از فرصت با تو بودن برایم غنیمت بود . کسی دستهایم را می بست ، چشمهایم را ، و...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 23 فروردینماه سال 1384 14:21
یک دریچهء نو و تازه ، یک زندگی جدید ، آدمهای متفاوت ، احساس های ناشناخته ، هیجان هیجان هیجان ... فکر میکنم به تو ، که هنوزه هنوزه نوشته هایت را دوست دارم . به تو که همیشه صمیمی ترینی ، چون من اینطور می خواهم . فکر میکنم به تو و سعی میکنم خودم را قانع کنم که تو "پ" را خبر نکرده ای ، که جزئیات رابطهء خصوصی من با "س" را...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 فروردینماه سال 1384 19:09
دلم برایت تنگ شده است ، دوست داشتم میدیدمت ، جایی غیر از آن کافی شاپ لعنتی ! دلم می خواست با تو حرف میزدم ، دربارهء همه چیز ، جنس دلتنگیم ، دیوانگی خنده هایم ، و حتی کار تازه ام ، که سبز میدانمش ، رنگ روییدن ... اما نه ، تو نه ، دلم نمی آید کسی آن حرفهای زننده را از روی حسادت به تو بزند ، دلم نمی خواهد دیگر جرات دلتنگ...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 فروردینماه سال 1384 19:07
مملو از احساسات تازه ای شده ام که خودم هم درست نمی دانم از کجا آمده اند. انگار تازه متولد شده باشم ، شور ، شادی ، اضطراب ، تلاش ، دویدن و دویدن و دویدن ... این کار تازه است ، روابط تازه ای شکل گرفته اند ، تلاش و کوششم شکل تازه ای پیدا کرده ، افکارم ، اندیشه هایم ، نگاهم . نمیدانم چطور بگویم ، پر و بال پیدا کرده ام...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 اسفندماه سال 1383 20:45
دلم می خواهد فریاد بزنم ، درست وسط حرفهایت . از باز کردن کلاف پر گره افکارت خسته شده ام . می دانم آخرش همیشه به یک < بی خیال ... > اکتفا میکنم ، نفرت انگیز است ... . . . سیما میگوید : < غیبت نکنید ، مشاوره باید کنترل شده باشد ... > . . . فریاد زدم ... بالاخره فریاد زدم . اما میترسم برگردم جوابت را بخوانم ....
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 12 اسفندماه سال 1383 20:11
ورونیکا فلوت می نوازد و من چهرهء امروز خودمان را به خاطر می آورم که خندان است و تلخ . روبروی هم نشسته ایم ، نزدیکتر از همیشه اما من از فاصلهء دیگری حرف میزنم که هیچوقت کوتاه نشد " باور کن خواستم ! اما نشد ...". حرفهای من برایت بوی غربت می دهد ، ولی باز تو سر تکان می دهی و سعی میکنی غذای خامی که برایت پخته ام به زور...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 10 اسفندماه سال 1383 08:54
به او قول داده ام یک روز شنوندهء حرفهایش باشم . به او قول داده ام یک روز جواب چهار سال حرفهای نزده اش را بدهم. و درون خودم شب و روز می لولم که چه بگویم ؟! چه بگویم ؟! چه بگویم را چطور بگویم ؟! .... ای آزرده مرد ! مانده ای بس در پس بیراهه مشتاقِ نگاهِ سنگ در اشاره های گرم آفتاب و رنگ ! در زبان بوته و تصویر مانده ! خط...
-
۸۳/۱۱/۲۱
یکشنبه 9 اسفندماه سال 1383 08:54
از آینه خجالت می کشم ، روم نمیشه چشمهای خیسم رو توش نگاه کنم . از تب و تاب خجالت می کشم ، روم نمیشه حرفهای خیسم رو توش بنویسم. هیچکس نمیتونه بفهمه قلب ورم کردهء من چقدر تنهاست. چرا همه فکر میکنند کسی که می خنده درد نداره ؟! چقدر سخته بفهمی اون حس نیرومندی که زندگی رو بهت برگردونده همه اش دروغ بوده . نمی دونم چکار باید...
-
شاه کلید طلایی
چهارشنبه 28 بهمنماه سال 1383 09:48
نوشتن وبلاگ مثل فریاد زدن توی بیابان میماند. هیچکس صدایت را نمی شنود اما تو سبک میشوی ، انگار سنگ بزرگ سکوت را از روی سینه ات برداشته باشند. نوشتن مثل پر و بال پرواز است ، آزاد و رها توی همان آسمانی که همیشه دلت خواسته. تا ننویسی کسی نمیفهمد چه می خواهی بنویسی و وقتی نوشتی هم دیگر برای حبس اندیشه ات خیلی دیر شده. جنگ...
-
۱۳۸۳/۱۰/۲۰
سهشنبه 27 بهمنماه سال 1383 09:38
یک نفر می خواهد که بمانم. نه چون ماندن مرا شاد میکند ، چون ماندن من او را شاد میکند . من هم خیلی وقتها دلم خواسته «یکی» بماند ، اما خیلی اصرار نکردم ، چون اگر ماندن او را شاد نکند مرا هم نمیتواند شاد کند ... هنوزه هنوزه وقتی دایی زنگ میزند دردهای پنهانش دلم را به درد می آورد. آدمهای صبور «چرا؟» نمی گویند . نه ، مثل آن...
-
۸۳/۱۰/۱۴
سهشنبه 27 بهمنماه سال 1383 09:32
پشت پنجره انبوهی از شاخه های برهنهء زردآلو و یک آسمان مرطوب و گرفته. گنجشکها به وجد آمده اند ، دل من نیز هم. هنوز توی ذهنم آن ببر هندی زیبا را دنبال میکنم که لابلای علفها راه می رود. چقدر دلم میخواهد هندوستان را ببینم و اصلاً همهء کوه ها و دشتهای زمین را ! دلم میخواهد بدانم یک شاخه پر از طوطی سبز چه شکلی دارد ، یا...
-
۸۳/۱۰/۱۲
سهشنبه 27 بهمنماه سال 1383 09:24
دلم می خواهد بنویسم و بنویسم و بنویسم ، و همینطور که می نویسم آویز دعا را توی مشتم بگیرم و فکر کنم به همهء آن روزهای قشنگ . به درد و دلم با مولانا ، به نگاه های تو و بی تابی های او ... خدا می داند چه عطشی پیدا کرده ام برای گشت زدن توی دنیا و سرک کشیدن به شهرهای غریب . دلم سفر می خواهد . سفرهای بلند ، سفرهای پر رمز و...