نه بسته ام به کس دل

نه بسته کس به من دل

چو تخته پاره بر موج

رها رها رها من ...

 

 

خیلی هوس کردم باهات حرف بزنم ، البته نمی دونم دقیقا می خوام چی بهت بگم چی نگنم ! همینکه تو داری گوش میدی کافیه ... 

یه چیزی ته دلم هست که هروقت یه اتفاقی مثل اتفاق صبحی می افته بهم میگه که یه خیریتی در پیشه و این حس باعث میشه تو اوج ناراحتی احساس تنهایی نکنم ، نمی دونم چرا ، نمی دونم چطور این اتفاقها اینقدر حساب شده پیش می آد ، که من هیچوقت قادر به پیش بینی نیستم ، وقتی یه برگ از آینده رو برام رو میکنی باورش غیرممکنه که تو نمی خواستی رازت رو بشه ... شاید باید می دونستم تا امیدوارتر بشم ، مطمئن شم راهی که میرم درسته و به نتیجه میرسه و از همه مهمتر تو باهامی ! در عین حال بدونم وقتش میرسه ، مثل هر آدم دیگه ای و اینکه مجبور نیستم گیجی بخورم ، تو یکی از بهترین دوستهات رو برام میفرستی و اون راهی رو که تو برام پسندیدی و فقط به همین دلیل بهترین راه ممکنه ، بهم نشون میده .

اینکه تو صدام رو میشنوی ، خنده هام رو میبینی و از گریه هام خبر داری برام بی نهایت خوش آینده ، هرچند قبلا هم میدونستم اما یادآوری اون از زبون خودت یه چیز دیگست ... حالا که اینقدر مهربونی و اینقدر قدرت و ثروت و رحمت داری من از همهء خوبی هات خیلی خیلی زیاد می خوام ، هم برای خودم هم برای همهء دوستهام ، بخصوص دوستهای نازنین همکارم ، همونایی که با هم تلاش کردیم ، سختی کشیدیم ، از روزهای خوشی که بهمون دادی لذت بردیم و در کنار هم چیزهایی رو که تو برامون دونستنشون رو لازم میدونستی یاد گرفتیم و فهمیدیم خدای هرکسی تو دل خودشه ، نه تو کتابهای جور واجور یا رو زبون آدمهای خوش صحبت و دونستیم که تو هر وقت هرجا هرکی رو که دلت بخواد تا هر جایی که مطلوبت باشه بالا میبری و این اصلا به هیچ خصوصیتی از ظاهر و باطن اون فرد ربطی نداره و تنها نتیجهء خاص خواست توست  . اونقدر چیزهای زیادی یاد گرفتیم و اونقدر از زیبایی های تو به ما آشکار شد که دلمون نمی آد این سفر تموم شه ، اما باز معتقدم هنوزه هنوزه بهترین دعا اینه که : " خدایا هرچی تو صلاح میدونی ، فقط به من کمک کن این رو درک کنم و اگر سختی ای داره از عهده اش به خوبی بر بیام . آمین یا رب العالمین ."

حسی هست که <آرام آرام و در انزوا> به سراغم می آید ، روزهایی که دلتنگ سولماز می شوم ، دلتنگ آغوش باز خدا ، دلتنگ قونیه ، مولانا و شب ارس که نزدیک است.
حسی که راست را دروغ می کند ، دروغ را راست ، ابهام  را حقیقت ، حقیقت را تلخ و تلخی را دلنشین ...
حسی که بی اشتهایم می کند به افطار . 

هنوز گاهی قبل از خواب ، نبضم را میگیرم و فکر می کنم به آدمها ، راست است ، هنوز کسی هست که نبضم را تند کند ، پریروز بود که دیدمش ، دیشب دوباره ، و امروز دلتنگ ترم انگار ، خنده ام میگیرد وقتی یاد چشمهایش می افتم که لبریز سوال بود ، جواب دادم یا نه ؟ خودم هم نفهمیدم . شبیه خودم است ، به قول سولماز ، محتاط ! :)

گاهی هم به ندرت فکر میکنم به رفقای دوران دانشگاه ، به آنهایی که دیگر چشمهایشان مثل سابق برق نمی زند ، خاطره زیاد داریم ، اما فقط همین ! به مهسا میگویم ، یادت باشد حسابی تفریح کنی ، دانشگاه هرچه اردو گذاشت برو ... سال اولی است دیگر.

راستی ما هم اردو رفته بودیم ، الان که فکر میکنم شاید تنها خاطرهء خوبم از تو باشد ، نمی دانم واقعا نمیدانم چه اتفاقی افتاد ، مثل طلسم میماند ، شاید به قول قدیمیها چشممان زدند ؟! حیف شد یا نه ؟ مطمئن نیستم . باور کن مطمئن نیستم ... گاهی وقتی خبر پریشان حالیت را میترا میرساند دلم برایت میسوزد ، اما زیاد طول نمیکشد . خیلی زود فراموشت کردم ، نکند <بی احساس> شده باشم ؟!

مهم نیست ، لااقل امشب هیچ چیز مهم نیست .
البته خودم هم میدانم این هیچ چیز بالاخره وقتی توی رختخواب دراز کشیده ام و ورونیکا گوش میدهم اشکم را در می آورد ...
اما نه ، این هم باز مهم نیست.
امشب هیچ چیز مهم نیست .