امروز احتمالاً دوباره اون دوست دانشمندمون رو میبینم، و مثل همیشه دلتنگی تو مثل یه زخم کهنه تازه میشه. خودم هم نمیدونم چرا، اما نتونستم بهت زنگ بزنم و بگم حس ترس غریبی که اون نیمه شب غافلگیر کننده بهم دست داده بود چقدر برام آزار دهنده بود، به چه سختی خودم رو قانع کردم با گوشه کنایه های داداش جدید کنار بیام و دربارهء حرفهای رمانتیک اون نیمه شب بارونی قضاوت نکنم. دوست داشتم فرصتی پیش میومد تا دربارهء دزد آرزوهام باهات صحبت میکردم، کسی که همهء تلاشش اینه که با اعداد و ارقام و حساب و کتاب ایمانم رو ازم بگیره، چطور میتونم بهش بفهمونم این اعتقاد تازه چقدر زندگی منو دگرگون کرده و چقدر شور زندگی رو در من بالا برده، شاید هیچوقت درک نکنه، اما من از صمیم قلب حاضرم اعتراف کنم برای رسیدن به اینجایی که الان هستم حاضر بودم بهایی خیلی بیشتر بپردازم. خیلی زود به یه بهونه ای دوباره صدای گرمت رو میشنوم، شاید همین امشب. J