۸۳/۱۰/۱۴

پشت پنجره انبوهی از شاخه های برهنهء زردآلو و یک آسمان مرطوب و گرفته. گنجشکها به وجد آمده اند ، دل من نیز هم. هنوز توی ذهنم آن ببر هندی زیبا را دنبال میکنم که لابلای علفها راه می رود. چقدر دلم میخواهد هندوستان را ببینم و اصلاً همهء کوه ها و دشتهای زمین را ! دلم میخواهد بدانم یک شاخه پر از طوطی سبز چه شکلی دارد ، یا وقتی یک گلهء بزرگ فیل از وسط دشت وسیعی عبور میکنند چه حسی به آدم دست می دهد ... دوست دارم بدانم توی یک روستای دور افتاده از کشوری که به ندرت نامش را می شنویم آدمها چطور زندگی میکنند. آیا آنها هم مثل ترکهای قونیه برایشان یک غریبه جالب است ؟ این « دوست دارم بدانم » ها دارد دیوانه ام میکند . کاش زودتر سفر کنم ...
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد