به او قول داده ام یک روز شنوندهء حرفهایش باشم . به او قول داده ام یک روز جواب چهار سال حرفهای نزده اش را بدهم. و درون خودم شب و روز می لولم که چه بگویم ؟! چه بگویم ؟! چه بگویم را چطور بگویم ؟! ....

 

ای آزرده مرد !

مانده ای بس در پس بیراهه مشتاقِ نگاهِ سنگ

در اشاره های گرم آفتاب و رنگ !

در زبان بوته و تصویر مانده !

خط هر سودا خطا خوانده !

با کدامین مژده ، رویا گرم می داری ؟

خشکسار اشتیاقت را نهال وعده می کاری ؟

رو سرودت را به مهرِ آبها بسپار ،

اینجا همزبانی نیست .

قصهء پاک نوازش را به دست خوابها بسپار !

اینجا مهربانی نیست .

 

" یدالله رویایی "

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد