یک دریچهء نو و تازه ، یک زندگی جدید ، آدمهای متفاوت ، احساس های ناشناخته ، هیجان هیجان هیجان ...
فکر میکنم به تو ، که هنوزه هنوزه نوشته هایت را دوست دارم . به تو که همیشه صمیمی ترینی ، چون من اینطور می خواهم . فکر میکنم به تو و سعی میکنم خودم را قانع کنم که تو "پ" را خبر نکرده ای ، که جزئیات رابطهء خصوصی من با "س" را تو به "پ" نگفته ای ، سعی میکنم خودم را قانع کنم ، "ا" از همه چیز خبر ندارد. نه ، نه اینکه بخواهم چشمهایم را ببندم ، فقط میخواهم دوستت داشته باشم ، هرچند هیچوقت نخواهی فهمید ...
چرا هر وقت نو میشوم ، آدمهای اطرافم زود گیج و پراکنده میشوند ، هیچوقت نفهمیدم ، شاید حق با "ر" بود ! آنشب که توی اتوبان اسیر ترافیک شده بودیم ، خیلی حرف برای گفتن داشتیم ، هنوزه هنوزه هم همینطور است ، چه کسی فکرش را میکرد ؟! برایم عزیز است ، مثل "ع.ر" مثل "م" مثل "ش" مثل "ع" مثل خیلی های دیگر ...
خانهء کوچکی داشتند ، خیلی کوچک ! اولش که وارد شدم فکر نمیکردم اصلاً همچین خانه هایی هم وجود داشته باشد ! "آ.م" مهربان بود ، ساده پوشیده بود و ساده فکر میکرد ، دنیا هم به او ساده می گرفت ، خیلی ساده ! وقتی روبوسی کردیم و جدا شدیم آنقدر هیجان داشتم که شاید اگر یک دایناسور وسط خیابان میدیدم اینقدر هیجان زده نمی شدم ! خدا میداند چقدر دیدم این روزها عوض شده است ، چقدر شناخت پیدا کرده ام ، چقدر بزرگتر شده ام ! هر روز به خودم می گویم : "واقعاً ارزشش را داشت ، خدایا شکر ."
"م" میگوید : " لاغر شده ای ... " خنده ام میگیرد ، توی دلم فکر میکنم چه خوب ، قدری از نادانی ام کم شده است !
سلام
ما تولد گرفتیم
می یای شما؟