چه هیجانی دارد وقتی اسم تو از دهان داداش بزرگ در می رود ، حس خوبی بهم دست میدهد وقتی کارم را پیگیری میکنی ، البته قرار است من ندانم ها ، آخر من قُد و چموشم ، آدمها برایم مهم نیستند و این احتمالا یک بیماری ارثی است ! ممکن است پر رو بشوم اگر بفهمم تو هم مرا دوست داری ، کار خوبی میکنی ، البته مدتهاست که دارم روی خودم کار میکنم تا گیر زندگیم را در بیاورم و الان دقیقاً 24 ساعت است که قدری عوض شده ام ، خودت بهتر میدانی چرا J و خوشبختانه خوب بلدم " عاشق بشوم " ! این یکی را نمیتوانی انکار کنی ، آن گلهای بنفشی که توی بچگی از خانهء همسایه میچیدیم و دوان دوان به خانه میرساندیم تا قبل از پرپر شدن به دست مامان برسانیم حالا برایم یادآور خاطرهء بسیار رمانتیک تری است !!!
داداش بزرگ می گوید : " اینقدر قضاوت نکن ."
کار سختی است ، امیدوارم اشتباه نکنم ، این یکی عکس "نه" شنیدن دلم را خواهد شکست ... منتظرم ببینمت ، و باز چشمهایت را بخوانم و قضاوت کنم قضاوت قضاوت قضاوت و تا صبح توی خودم بلولم که فلان جا منظورش چه بود ، فلانی چرا اینطور حرف زد ، نکند دربارهء من این فکر را کنند یا از دلم سر در بیاورند ، شایدم ....
خدا میداند دل توی دلم نیست ، میدانی چند روز است ندیدمت ؟ ، کافیست یه کوچولو صبر داشته باشم . این هفته اتفاقی افتاد که بهم ثابت شد " عشق فراموش نمی شود ، تنها شکل عوض میکند . " خیلی خوب است مگر نه ؟ J
آره... خیلی خوبه... حداقل بهتر از فراموش شدنه...