امروز احتمالاً دوباره اون دوست دانشمندمون رو میبینم، و مثل همیشه دلتنگی تو مثل یه زخم کهنه تازه میشه. خودم هم نمیدونم چرا، اما نتونستم بهت زنگ بزنم و بگم حس ترس غریبی که اون نیمه شب غافلگیر کننده بهم دست داده بود چقدر برام آزار دهنده بود، به چه سختی خودم رو قانع کردم با گوشه کنایه های داداش جدید کنار بیام و دربارهء حرفهای رمانتیک اون نیمه شب بارونی قضاوت نکنم. دوست داشتم فرصتی پیش میومد تا دربارهء دزد آرزوهام باهات صحبت میکردم، کسی که همهء تلاشش اینه که با اعداد و ارقام و حساب و کتاب ایمانم رو ازم بگیره، چطور میتونم بهش بفهمونم این اعتقاد تازه چقدر زندگی منو دگرگون کرده و چقدر شور زندگی رو در من بالا برده، شاید هیچوقت درک نکنه، اما من از صمیم قلب حاضرم اعتراف کنم برای رسیدن به اینجایی که الان هستم حاضر بودم بهایی خیلی بیشتر بپردازم. خیلی زود به یه بهونه ای دوباره صدای گرمت رو میشنوم، شاید همین امشب. J 

نظرات 5 + ارسال نظر
:P پنج‌شنبه 2 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 09:50 ب.ظ

...

:P یکشنبه 19 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 04:54 ب.ظ

سلام سارا خانم. میشه لطفا یه چیزی بنویسی؟... دلم تنگ شده برای نوشته هات...

:P شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 08:05 ب.ظ

دست روزگار رو می‌بینی... دیگه سارا خانوم هم نمی‌نویسه... چی شده مگه؟ کجایی اصلا؟ هاااایییییی... یادش به خیر...

ایمان یکشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 06:58 ب.ظ http://yaldashoo.persianblog.com

سلام سارا جون. خوبی؟ من دیر اومدم به دیدنت . سارا یادته قدیما مرده بودم؟ شاید منتظر تولدی دیگر هستم....موفق باشی عزیزم . بنویس بازم .

:P چهارشنبه 27 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 03:42 ب.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد