" تلاش من و تو چه فایده ای دارد وقتی خدا بخواهد حادثه ای واقع شود. "
خواهش میکنم سرعتت را کم کن ... لیوان آب را سر میکشم ، حیف شد یادم رفت جای ماتیکم را از لبه اش پاک کنم ، نمیدانم آنقدر دقیق هستی که حواست باشد ؟
گاهی فکر میکنم دختر خواهد بود یا پسر، از همین حالا فکر حساب کتابهایش هستم ، یادم باشد همه را یادداشت کنم. حتی روی سنش هم نظر خواصی ندارم، همهء اینها را سپرده ام به خدا. فقط کاش زودتر ببینمش.
از اولش هم میدانستم بهانه ای بود تا صحبتی بکنیم. خیلی خسته بودم، متاسفم. دلم گاهی واقعاً تنگ میشود، برای تو و همهء آنها. سعی میکنم فرصتها را از دست ندهم. باید انرژی بیشتری ذخیره کنم. صحبت انرژی که میشود یاد آنشب می افتم : " وای شما چقدر عوض شده اید ؟ " – " چطوری شدم ؟ " توی دلم میگویم : (خیلی خوش تیپ!!) – "نمیدانم شاید موهایتان بلندتر شده است ." !!!!!!!!!!!!!!!!!! J
چه هیجانی دارد وقتی اسم تو از دهان داداش بزرگ در می رود ، حس خوبی بهم دست میدهد وقتی کارم را پیگیری میکنی ، البته قرار است من ندانم ها ، آخر من قُد و چموشم ، آدمها برایم مهم نیستند و این احتمالا یک بیماری ارثی است ! ممکن است پر رو بشوم اگر بفهمم تو هم مرا دوست داری ، کار خوبی میکنی ، البته مدتهاست که دارم روی خودم کار میکنم تا گیر زندگیم را در بیاورم و الان دقیقاً 24 ساعت است که قدری عوض شده ام ، خودت بهتر میدانی چرا J و خوشبختانه خوب بلدم " عاشق بشوم " ! این یکی را نمیتوانی انکار کنی ، آن گلهای بنفشی که توی بچگی از خانهء همسایه میچیدیم و دوان دوان به خانه میرساندیم تا قبل از پرپر شدن به دست مامان برسانیم حالا برایم یادآور خاطرهء بسیار رمانتیک تری است !!!
داداش بزرگ می گوید : " اینقدر قضاوت نکن ."
کار سختی است ، امیدوارم اشتباه نکنم ، این یکی عکس "نه" شنیدن دلم را خواهد شکست ... منتظرم ببینمت ، و باز چشمهایت را بخوانم و قضاوت کنم قضاوت قضاوت قضاوت و تا صبح توی خودم بلولم که فلان جا منظورش چه بود ، فلانی چرا اینطور حرف زد ، نکند دربارهء من این فکر را کنند یا از دلم سر در بیاورند ، شایدم ....
خدا میداند دل توی دلم نیست ، میدانی چند روز است ندیدمت ؟ ، کافیست یه کوچولو صبر داشته باشم . این هفته اتفاقی افتاد که بهم ثابت شد " عشق فراموش نمی شود ، تنها شکل عوض میکند . " خیلی خوب است مگر نه ؟ J
چیزی هست که مرا و تو را بی انتظار به یک طرح رنگ میزند ،
مرا و او را به یک رنگ ،
مرا و آنها را به یک اندیشه ،
همان حس نیرومندی که فراتر از یادآوری یک خاطره دور ،
یا یک عکس یادگاری دست جمعی ،
تمامی انرژی یک پیوند دوباره را به دستهایمان می بخشد ،
همان که سرآغاز دودلی است ،
جرات دل به دریا زدن ،
و پر و بال سفر کردن ...
چشمهای "ف" گرد شد تا مرا میان سرخی ای چنان تند پیچیده دید ، چشمهای "ر" نیز ، "م" و "ع" و همه آنها که مرا فردای آنروز بعضاً تصادفی دیده بودند . توی دلم شکوفه ای صورتی دمیده بود ، از همان شکوفه ها که می گفتی مخصوص آن خاک مرطوب است ، هر لحظه از فرصت با تو بودن برایم غنیمت بود . کسی دستهایم را می بست ، چشمهایم را ، و پاهایم را ، و من واضحاً می دیدم کسی دلش می خواهد فاصله مان زیاد شود. چشمهای تو دلتنگی مرا میان سیاهی شب میدید و زمزمه های عاشقانه ام را می شنید ، خوابی که گریخته بود ، دردی که بی درمان رها شده بود و به اندازهء فاصله مان کش می آمد. چراغها می آمدند و میرفتند ، کوهها جمع میشدند در نقطهء بینهایت پشت سر . چقدر حرف عاشقانه میان دلم جا مانده است ، چگونه فرصتی را جستجو کنم که تو را در بر بگیرد ، لحظاتی را که به چشمهای تو تمام شود ، و هوایی را که آخرین بار صدای تو در آن طنین اندازد ؟ وسوسه های آن روزها به دلم می افتد ، نگاه های بی قرار "ج" و عشق مغرور "ب" . چقدر هوس کرده ام هیجان شور دلم را برای سولماز بگویم ، برای نادی و سمیرا . برای همهء 5 ستاره هایی که مدتی است پشت ابرها نهان شده اند ...
یک دریچهء نو و تازه ، یک زندگی جدید ، آدمهای متفاوت ، احساس های ناشناخته ، هیجان هیجان هیجان ...
فکر میکنم به تو ، که هنوزه هنوزه نوشته هایت را دوست دارم . به تو که همیشه صمیمی ترینی ، چون من اینطور می خواهم . فکر میکنم به تو و سعی میکنم خودم را قانع کنم که تو "پ" را خبر نکرده ای ، که جزئیات رابطهء خصوصی من با "س" را تو به "پ" نگفته ای ، سعی میکنم خودم را قانع کنم ، "ا" از همه چیز خبر ندارد. نه ، نه اینکه بخواهم چشمهایم را ببندم ، فقط میخواهم دوستت داشته باشم ، هرچند هیچوقت نخواهی فهمید ...
چرا هر وقت نو میشوم ، آدمهای اطرافم زود گیج و پراکنده میشوند ، هیچوقت نفهمیدم ، شاید حق با "ر" بود ! آنشب که توی اتوبان اسیر ترافیک شده بودیم ، خیلی حرف برای گفتن داشتیم ، هنوزه هنوزه هم همینطور است ، چه کسی فکرش را میکرد ؟! برایم عزیز است ، مثل "ع.ر" مثل "م" مثل "ش" مثل "ع" مثل خیلی های دیگر ...
خانهء کوچکی داشتند ، خیلی کوچک ! اولش که وارد شدم فکر نمیکردم اصلاً همچین خانه هایی هم وجود داشته باشد ! "آ.م" مهربان بود ، ساده پوشیده بود و ساده فکر میکرد ، دنیا هم به او ساده می گرفت ، خیلی ساده ! وقتی روبوسی کردیم و جدا شدیم آنقدر هیجان داشتم که شاید اگر یک دایناسور وسط خیابان میدیدم اینقدر هیجان زده نمی شدم ! خدا میداند چقدر دیدم این روزها عوض شده است ، چقدر شناخت پیدا کرده ام ، چقدر بزرگتر شده ام ! هر روز به خودم می گویم : "واقعاً ارزشش را داشت ، خدایا شکر ."
"م" میگوید : " لاغر شده ای ... " خنده ام میگیرد ، توی دلم فکر میکنم چه خوب ، قدری از نادانی ام کم شده است !
دلم برایت تنگ شده است ، دوست داشتم میدیدمت ، جایی غیر از آن کافی شاپ لعنتی ! دلم می خواست با تو حرف میزدم ، دربارهء همه چیز ، جنس دلتنگیم ، دیوانگی خنده هایم ، و حتی کار تازه ام ، که سبز میدانمش ، رنگ روییدن ... اما نه ، تو نه ، دلم نمی آید کسی آن حرفهای زننده را از روی حسادت به تو بزند ، دلم نمی خواهد دیگر جرات دلتنگ شدن پیدا نکنم ...
مملو از احساسات تازه ای شده ام که خودم هم درست نمی دانم از کجا آمده اند. انگار تازه متولد شده باشم ، شور ، شادی ، اضطراب ، تلاش ، دویدن و دویدن و دویدن ... این کار تازه است ، روابط تازه ای شکل گرفته اند ، تلاش و کوششم شکل تازه ای پیدا کرده ، افکارم ، اندیشه هایم ، نگاهم . نمیدانم چطور بگویم ، پر و بال پیدا کرده ام پرواز کنم ، آنسوی ابرها مبهم است ، فکر میکنم از اینجا که هستم که بدتر نمیشود ، اما پریدن دل و جرات می خواهد ، زمینی ها خاک را چسبیده اند و میگویند ، اشتباه نکن خبری نیست آنجا ، اما آنها که پریده اند هرگز برنگشته اند ، چه کسی میداند ، شاید توی آسمان ، پشت ابرها ، زندگی خیلی خیلی بهتری دارند ؟! آفتاب روی پوستم سر میخورد ، آسمان بلند است ، آسمان آبی است ، آسمان استوار است ، دست گرم خدا را روی شانه هایم احساس میکنم ، توی دلم میگویم : "خدا را شکر که تو همه جا هستی." ، چشمهایم را میبندم ، چقدر سفر اغوا کننده است ، دل کندن و رها شده ، در صندوق ناشناخته ها را گشودن ، تازه شدن تازه شدن تازه شدن ... نفس عمیقی میکشم ، چشمهایم را رو به آسمان می گشایم ، ستاره ای از پشت ابرها چشمک میزند ، توی دلم میگویم : "خدایا کنارم باش ، تو باش ، تو باش ، تو باش ..." لحظه ای بعد معلق میشوم میان زمین و آسمان ، اوج و فرود ، اوج و فرود ، اوج و اوج و اوج .... چقدر به ابرها نزدیک شده ام ، چه هیجانی دارد اینهمه رنگ تازه میان زندگیم ، حال دیگر یکی از همه نیستم ، یکی از بعضی ها هستم ، چقدر خوب ، چقدر عالی ، خدایا شکر ، خدایا شکر ...
ورونیکا فلوت می نوازد و من چهرهء امروز خودمان را به خاطر می آورم که خندان است و تلخ . روبروی هم نشسته ایم ، نزدیکتر از همیشه اما من از فاصلهء دیگری حرف میزنم که هیچوقت کوتاه نشد " باور کن خواستم ! اما نشد ...". حرفهای من برایت بوی غربت می دهد ، ولی باز تو سر تکان می دهی و سعی میکنی غذای خامی که برایت پخته ام به زور هضم کنی ... عطر مریم تازه ، نور کم ، طعم ترش پرتغال ، خلوت خلوت خلوت .... فکر میکنم کاش میتوانستم دست تو را گرم بفشارم ، کاش میتوانستم تو را در آغوش بگیرم و در گوشت زمزمه کنم ، میتوانم ، من هم میتوانم .... اندوه سیاهی دلم را پر می کند ، هیچوقت خودم را اینقدر ناتوان حس نکرده بودم ، دستهای سردم را فرو میبرم میان رانهای نیمه گرمم ، حرفهایت تنم را آهسته آهسته ذوب میکند ، سرم گیج است ، سر تو گیج تر ، چقدر همه چیز میتوانست بهتر باشد ... فکر میکنم به نسکافهء فراموشی هتل لاله ، به چشمهای منتظر "ج" ، به انگشتر "ف" ، به مه خاکستری "ع" ، به دستهای گرم و بزرگ "ه" ... به "ب" که مامان دیشب گفت " سنش زیاد بود ردش کردیم ... " .... چقدر دوستش داشتم .... دلم اشک می خواست ، اما نیامد ... سنگ شده بودم .... سنگ ...