به او قول داده ام یک روز شنوندهء حرفهایش باشم . به او قول داده ام یک روز جواب چهار سال حرفهای نزده اش را بدهم. و درون خودم شب و روز می لولم که چه بگویم ؟! چه بگویم ؟! چه بگویم را چطور بگویم ؟! ....
ای آزرده مرد !
مانده ای بس در پس بیراهه مشتاقِ نگاهِ سنگ
در اشاره های گرم آفتاب و رنگ !
در زبان بوته و تصویر مانده !
خط هر سودا خطا خوانده !
با کدامین مژده ، رویا گرم می داری ؟
خشکسار اشتیاقت را نهال وعده می کاری ؟
رو سرودت را به مهرِ آبها بسپار ،
اینجا همزبانی نیست .
قصهء پاک نوازش را به دست خوابها بسپار !
اینجا مهربانی نیست .
" یدالله رویایی "
از آینه خجالت می کشم ، روم نمیشه چشمهای خیسم رو توش نگاه کنم . از تب و تاب خجالت می کشم ، روم نمیشه حرفهای خیسم رو توش بنویسم. هیچکس نمیتونه بفهمه قلب ورم کردهء من چقدر تنهاست. چرا همه فکر میکنند کسی که می خنده درد نداره ؟! چقدر سخته بفهمی اون حس نیرومندی که زندگی رو بهت برگردونده همه اش دروغ بوده . نمی دونم چکار باید بکنم ، واقعاً نمی دونم ؟! دلم یه خوشبختی ناب میخواد ، یه احساس بدون درد ، یه حقیقت موندگار ...
توی دلم پر از حرف است ، حرفهایی که فقط می خواهم به تو بزنم ، به تو که برایم توی خواب شعر می خواندی و آنقدر احساست ناب بود که تا عمق ذرات جانم نفوذ میکرد و من بی اختیار اشک می ریختم . خوب یادم است ...... دلم می خواهد باز تو را خواب ببینم و تو آن شعر را برایم بخوانی ، و آنقدر تو را خواب ببینم و شعرت را بشنوم تا جمله جملهء آن را از بر شوم . شعری که مال من است . مال خودِ خودِ من . یکی شعر عاشقانهء راستِ راست ...
نوشتن وبلاگ مثل فریاد زدن توی بیابان میماند. هیچکس صدایت را نمی شنود اما تو سبک میشوی ، انگار سنگ بزرگ سکوت را از روی سینه ات برداشته باشند. نوشتن مثل پر و بال پرواز است ، آزاد و رها توی همان آسمانی که همیشه دلت خواسته. تا ننویسی کسی نمیفهمد چه می خواهی بنویسی و وقتی نوشتی هم دیگر برای حبس اندیشه ات خیلی دیر شده.
جنگ که می شود دستهای آدم را میبندند ، چشمها را کور می کنند ، بر دهان ها مهر خاموشی میزنند ، و گوشها را باز می گذارند تا فریادها و دردها را بشنوی ، ناهنجارها را بشنوی و از اینکه نمیتوانی دلت را خالی کنی زجر بکشی ، اما افسار عشق و کینه همواره دست خود توست . هیچ بندی نیست که اسیرش کنند ، هیچ تیغی نیست که گلویش ببرند ، گوش احساس هرچه را نخواهد نمی شنود ، هرچه را نخواهد نمی بیند، هرجا که بخواهد میرود ، توی هر دلی که بخواهد جا باز میکند. احساس آنقدر آزاد است که میتوانی دمش را بگیری و تا عرش خدا پرواز کنی . میتوانی توی آغوش خدا خودت را گم کنی و برسی به همان شاه کلید طلایی که هر در بسته ای را می گشاید.
انتهای احساس همان انتهای بینهایت به توان بینهایت است ، همان ناکجا آبادی که هیچ جسم و ذهن بشری ای به آن راه ندارد. انتهای همهء احساسات پاک و ناب خدا شاد ایستاده است و وقتی به خدا رسیدی دیگر تنها ذات بی همتای اوست که مدام تکرار میشود ...